Impressum


 

یاد من  تو را  فراموش

 

قاسدان نامه ی فیردوسی

 

 

 این قاسدان نامه را یادتان هست؟

اینجا نه تنها به انتقاد از ما تبریزیها  از خودمان،  بلکه تعقیب  از اینکه آنچیزی که در روزمره  دنیا متداول می‌‌باشد.  ولی چگونه سنگ لای چرخ گذاشتند و بطوری  محروم کردن  از گذراندن زندگی‌ است ، خواهم پرداخت.آماده بودن  از شنیدن گذشته خودمان،   گویی  رسیدن  به  امکان  قبول کردن  افکار دیگران ، و یا  آزاد شدن  از خود...

 

اینجا  این  گفتار را  بدینسان آغاز  نمیکنم که آن خواننده: 

 دوستان شرح پریشانی من گوش کنید   قصه بی‌ سر و سامانی من گوش کنید.  میخواند، زمان آن گذشته که کسی‌ بفکر آن باشد که میخواندند

 پنجره دن داش گلیر   آی  بری باخ۲   خمار گوز دن یاش گلیر ..... این زمان  از کدام  چشم خمار اشکی میاد.!  و یا  یکی میخواند:   نار  یمه    نار یمه    نار شیرین  اولار       آتادان  آنانان  یار شیرین اولار   .... کو   کجاست ؟؟ چند مدت پیش یکی از همسایهٔ ما  از شوهرش بمن میگفت: که نمیتواند او  را ببیند، پیشنهاد من  اینبود  که به چشم پزشک برود و بگوید که من دیگر شوهرم  را نمیتونم ببینم؟  آره  دکتر نیز یک  عصا  داد  تا زنه با  آن بره  مردش را پیدا کنه !!!       من ایراد نمیگیرم به ترانه ها   اما   دنبال واقعیت آن هستم. و یا در یکی از ترانه ها  میخواند   بو  داقی اشماق  اولماز        نارنجی باشماق اولماز . اینجا   میگویم  هم کوه ( داغ ) را   پیمودم و هم کفش نارنجی  خریدم منکه  نویسنده نیستم و در حقیقت در دیکته ( املأ ) اغلب  نمره پایین ۱۰ گرفته و در دستور زبان فارسی‌ ( ادبیات ) که همیشه معلم میگفت کوفته میدم و یا در این علم و ال اشیأ که هیچ نمره حسابی نداشتم. همیشه تجدید داشتم.. اگر مسند و ماضی  و یا مفعول بی‌ واسطه و  ورگلی  و  یا نقطه سر سطر ،  اشتباهی است،  بدان که فقط این ۲۸ حروف  الفبا را بزورتف،  بهم متصل کرده و جملات ساختم. چون من تا بحال  فقط یک کتاب  خواندم ، یعنی منهم بگم روشنفکرم!   البته من سعی‌ خود را می‌کنم  به کلاس اکابر  بروم، تا بدین ترتیب بلکه سایت را از واژه  های  ادبیات پر کنم

 و این، امکاناتی بود که به دوستاران آهنگ های  محلی و قدری از   ناشناخته‌ها را معرفی کنم. 

 



 

دزد کفش در مساجد

کفش دزدی در مسجد‌ها مثل امروز معمول نبود،  در عرض یکسال ۳ الی‌ ۵ بار اتفاق میفتاد.  و  بزرگان  سعی‌ میکردند  به قربانی جایگزین کفش دیگر  را  تهیه کنند، شگفتی من  از  چند تنی  که  به مسجد میامدند، همیشه کفش‌های خود بدست میگرفتند  و  میامدند در مسجد مینشستند. حتی اگر دمپایی بود  خیلی‌ دوست داشتم بدانم این  افراد محتاط, از چه قومی هستند

 

حکایت  سگ‌ و گربه

 

این  داستان را حتما شنیدید، البته نه در کتاب ، بلکه  در خانواده ها:   آن سالها معمولا  دختران  را در پانزده سالگی و یا کمتر به خانه شوهر میفرستادند،  و سنّ  شوهران بیش از ده سال بزرگتر بودند،  در حقیقت وقتی دختر  ۲۵ ساله میشد، ۴  تا فرزند و  گاهی‌  ۷ فرزند را به اجتماع تحویل میداد. و اینجا  بود  زن  و شوهر همانند موش و گربه با همدیگر دعوا میکردند، علل آن  بیشتر  مسائل  زناشویی بود. زنان  دنبال  نوازش بی‌ انتها بوده ، و مردان  نیز فقط با یک  چیز  همسر به  اصطلاح ارضا میشدند. متاسفانه  زنان این  موضوع  برایشان  پس از مدتی  از اعتبار میفتاد  و  کرکره را  برای مردان میبستند. و  جنگ  سگ‌ و گربه در اکثر خانه‌ها شروع میشد. خوشتان آمد.

 

امشب دختری میمیرد

ساعت ۱:۳۰ شب،  وقتی در جلوی مهمانسرای نیروی هوائی تبریز روی چمن‌ها نشسته بودم  و با سیگاری  حال میکردم، جیپ گشت شب  که راننده  آن  رحیم نامی‌ بود، بتندی  آمد و  در عرض  ۲ دقیقه چند نفر که یک زنّ  چاق و ۲ نفر  مأمور و یک دختر  جوان  سوار  شدند و رفتند. فردایش  اتفاقی رحیم  مرا  دید  ، من از موضوع پرسیدم. اینجا بنابه قانون  امنیتی‌  اختصار می‌کنم: ستوان فاطمی شیرازی ؛ افسر خلبانی بود که خیلی‌ مرد خوب و خوش تیپ بود و با من سرباز  نیز رفاقت  نزدیک داشت. ایشان هر هفته  با  زنی  به مهمانسرا  می‌امد، و پس از  آن همه با رضایت  آنجا را  ترک میکردند. اما شبی  یک ستوان  یکم ( دو ستاره) دیگری  باسم   محمدی نژاد  با فاطمی  بیرون میرن  و  با دو نفر میان ،  طبق شانس  فاطمی امورات  مثل همیشه  انجام می‌شه ، اما  در مورد  ستوان محمدی نژاد دختر  میگه فقط پس از ازدواج میتواند دوست ‌او باشد، اما حریصی  افسر شدت داشته  که به دختر  قول ازدواج میده، و همانشب  بالاخره شب زفاف  انجام می‌شه . ولی  پس از گذشت زمان  دختر میفهمه  که قول ازدواج دروغ  بوده است . و  از این به بعد تصمیم  به انتقام میگیره. باقی را برم  یک  چند ساعتی‌ استراحت کنم ، میام مینویسم آری  سه ماه تمام ، هر روز با تاکسی‌ کرایه به پایگاه  میاد ولی تو نمیذارند، بالاخره تصمیم میگیره  با راننده اتوبوس دوست بشه و به عنوان مهمان به توی پایگاه نظامی بیاد و کاری را که تصمیم داره بانجام  برسانه. اما سه و چهار هفته‌ای میآید پادگان  و  بدون  دیدار  آن خلبان  دوباره بر میگرده،  باید گفته شود که ایشان حتی تن عزیز خود در اختیار میگذاشت که بلکه قولی که افسر خلبان باو داده بود و  وفادار نبوده ، انتقام  همین خیانت را بگیره.. ، چون نتیجه نمیگیره ، با یک  افسر دیگر  آشنا  میشه و شب را  پیش آن میخوابه و  پس از آنکه افسر   میخوابه ، کلت کمری او  را برداشته سراغ طعمه خویش که خلبان محمدی نژاد است میرود. دم در افسر  خلبان آگاه میشه و با فرزی  خاص میپره  و اسلحه کمری را  از دست دختر در میاره، و پس از آن  صاحب  اسلحه را جویا میشه و  خیلی‌ سریع با تماسی اسلحه را به افسر دیگر  برمیگرداند، و از او قول میگیرد  که قضایا را بکسی بازگو نکند. البته  یک افسر خلبان  هر چند یک ستاره  هم میبود  افسران دیگر جرأت  گفتن  چیزی را نداشتند. خلاصه دختر  خانم  را شب یواشکی  به بیرون پایگاه بردند . تا همینجا  کافی‌ است ، تا بعد. هفته ی  دیگر دختره فکر دیگر میکنه، اینبار که می‌بینه ورود به پایگاه نظامی سخت هست آگاهانه  با یک دژبان در ورودی  پایگاه در دوستی‌ باز میکنه و این دژبان قیافه  زشتی  داشت، و چون کسی‌ تحویلش نمیگرفت اما برای دختره وسیله خوبی‌ بود. آنشب، همانی که من در اول  نوشته، گفتم که در جلوی مهمانسرا سیگار میکشیدم.  آری  همینشب دختر پس از وارد شدن به پایگاه نیروی هوائی تبریز و  پیش آن دژبان ساعتی‌ ماندن و با خسته کردن  دژبان .... مسلسل او را برداشته  و به خوابگاه خلبان محمدی نژاد میآید و همین زمان من در رستوران بودم، ولی  دختر بدون ترس وارد  ساختمان میشه و درست  میرود  اتاقک خلبان  که تک اتاقی بود. هوشیاری خلبان و همیشه منتظر بدر  این وقایع ، باز  تا دختره مسلسل را به  کار بگیره جهیده و اسلحه را ازدست او میگیره. طبیعتا  دختره  به هیچ عنوان آشنایی با اسلحه نداشت ، و الا سوراخ سوراخ میکرد. این دفعه سوم بود که حمله انجام میشد که آنشب مادر  چاق  دختره نیز به آنجا آمد  و همه چیز علنی شد. و دیگر دختر  به زندان تبریز فرستاده شده و در مدت خیلی‌ کوتاه که جرم آن حمله به پایگاه  و ترور و سریع  اعدام شد. بنده که مخالف کشتن کسی‌ هستم، آنهم کسی‌ که دستش بخون آلوده نشده. حیف از این دختر شجاع
اما پس از آن من با سرباز دیگر مأمور شدیم خانه یک سرهنگ تمام خلبان را کامل آب و جارو کنیم.  دو نفر  لباس شخصی آمدند و دستور را دادند و الان  میفهمم آنها  چه ماموری بودند، چه سرهنگ ساکتی بود ! گویی رابطی داشت با ساواک . در هر صورت هنوز حداقل از اعدام چند  نفر, برایم مبهم است,  که دو نفر  آن  را نام می‌برم:  یکی سرگرد حق شناس و آندیگری حاجی مجید کوزه گر‌ ، که اولی‌  اول انقلاب اسلامی به کسی‌ شلیک کرده بود، و آن دیگری در  اغلب  تظاهرات و دستگیری پاسبانان ظالم شاه نقش بسیار مهمی داشت که هر دو به اعدام محکوم شدند
 

پوشیدن مو از نامحرم

عیادت در تبریز در تمامی فصول سال,  معمول است، آنچیزی  که برای من کودک,  در آن سالها جالب  بود، یکهو که درب  خانه زده میشد، کوچکترین بچه که درب را باز  میکرد من بودم، ناگهان میدیدم هفت الی‌ هشت نفر وارد خانه میشوند. برخی از آنها که جنس مونث بودند ، همانند در بقچه یی پیچیده , به نظر میرسیدند ، بیشتر در بقچه سیاه و جوانها در بقچه‌های رنگین.! در اتاق نیز  میتوانستی  ببینی‌  مردان بغل این بقچه‌ها مینشینند و حرف میزدند و گاهی‌ نیز  دستی از این بقچه‌ها بیرون می‌امد  و سخنی میگفت. این حجاب در تبریز فقط بین خانواه ی متدین مرسوم بود.  بمن تا نمیگفتند اصلا نمیدانستم اینها کی‌ هستند. پوشیدن مو را که واجب میدانستند. یادم میاد  یک روز  که من وارد خانه یکی همسایگان شدم که دختر ایشان در حیاط  دست به جارو  بود و تا منو دید ، دنبال روسری  و پارچه بود که روی موهایش بکشد ولی نیافت و به اجبار  دامن خود را کشید روی موهایش !!! راستش منهم خوشم امد

 

این اتوبوسی بود که در تبریز داشتیم

 

با اینکه،  شاه  محمد رضا پهلوی ، دار  و دسته‌اش قلدر بودند  و من از خاندان  آنها  ۲۵۰ تومان  آنزمان  را خواهانم، اما نکات ‌های دیگر را فراموش نمیکنم که از جمله  رفت و آمد  با اتوبوس را هر چند ارزان بود ، برای خانواده‌ها که کودک داشتند ، بچه‌های کمتر از  ۹ ساله  بلیط دریافت  نمیشد، البته ما تا ۱۲ سالگی  خود را  خم کرد و ۹ ساله معرفی میکردیم. نمیخواهم بگم که سیاست اینطوری بود که کودکان از ده‌ سالگی باید پول داشته  باشند بپردازند. یعنی برو شاگرد قهوه چی‌ بشو اینجا که ما‌ها تهیه ارزانترین بلیط هم غیر ممکن بود  و با این اقتصاد ضعیف  مثلا  شاه  میرفت در سوئیس در کوه‌های آلپ اسکی

تاکسی ران‌های تبریز

 

در سالهای دهه چهل اصلا تاکسی تلفنی که الان موجود است نبود . بنابراین در هر کلانتری یک تاکسی کشیک میداد. در این دوران  تاکسی‌‌ها اصلا  به محله  هایی‌ که آسفالت نبودند ، و معمولا  سنگفرش  بوده ، نمیرفتند، مگر اینکه  همکار بودی  و آشنا  و یا پول اضافی میدادی. شبها جالب بود  که اکثر  رانندگان  عرق   نوشیده و مست  به مسافر کشی  مشغول میشدند و اینها  مسافر  را  تا هر جا  نیاز داشت میبردند و پولی‌ نیز  نمیگرفتند ، فقط بایستی  چند دقیقه ای  به حرف‌های او گوش کرده  و آفرین میگفتی‌ و اگر گوش نمیکردی  نمیذاشت  پیاده بشی

 

ما تبریزیم

وضو کردن با   کوکا کولا

زمانیکه در این  دوران در تبریز  کلمات (  جاوید شاه ) فریاد  میکردند، بودند کسانی آنرا تغییر  داده  به  ( جامیش شاه )  یعنی ( شاه گاو ) . با اینطور کسان حتی  اگر در سفری بودی  که آب موجود نبود، با کوکا کولا  نیز  وضو میگرفتند. البته  در نبود آب باید  تیمم کرد

 

 

پاسبانان، افسران، ( درجه داران گروهبان و کلّ ارتش ) در زمان شاه

 

پاسبان  بوراخ  منی      کفلی ام    بوراخ   منی

قبل  از سال ۱۳۳۵  اینطور مردمان التماس میکردند.

و ما بعد  آن تاریخ

سر کار  ببخش ، من اولوم ، ترا بخدا ، غلط کردم ، ... و یا  جناب سروان  گوه ( گه ) خوردم ببخشید.

اینها کلماتی  بود که شهروندان  محترم تبریز به کار خلافی که نکرده بودند، التماس میکردند. شاید این دولت زمانی سرنگون بشه ، انوقت خواهیم دید که چطور حقوق مدنی  نادیده شده از طرف  شاه  و مامورانش،  مردم از شهروندی  به  امت  تبدیل میشوند ، ممکن است ، این حقوق نیز  پایمال  شود. وای  از دست این کارمندان  دولت.....

وای   وای  چه آدمانی، اسم آدم  گذاشتن حرف مناسبی نیست، ولی  برخی چون انسان بودند باید عنوان آدم بگیم. از استبداد شاه همه نویسندگان  مقاله نوشتند و برخی همان زمانرا استبداد خوش مینامند. بنده کوتاه از تبریز مینویسم. آقا , تا یک نفر که دانش آموز ارتش  میشد که پس از سه سال سر دوشی‌ که درجه گروهبانی بگیره ، یعنی هنوز گروهبان سوم نشده بود ، در هیچ نوبت  سنگگ پزی نمی‌‌استادند، پاسبانها  هم که هیچ کسی‌  مقابل آنها حرفی  نمیتوانستند بزنند . همه چیز در دست اینها بود، اگر از شما دلخوشی نداشت، براحتی  به کلانتری میبرد و یک عنوانی میداد مثلا  پول شاه را پاره کردید  و یا به شاه توهین کردید. بایستی دنبال پارتی میبودی که با پاسبانی و یا افسری و خلاصه  یک ارتشی که درجه بالاتری داشت، که با تماسی آزادی تو را تامین میکرد، حالا بدان که دست جان تو در دست که بود

 

پ

وقتی این حرف را  میشنوید  به چی‌ فکر میکنید؟  در تبریز اگر  بگن    پ   یعنی  یک  علامت تعجبی است. البته  آوا هم گفته میشه ولی منفی است، اما  حرف   پ  یعنی  تعجب آور و  باور نکردنی  است. اینجا  چندین حرف تعجب  مینویسم:   اوهه ،   ای وای،  پ  ،  آوا ، من  اولوم،  سن الله،  یوخ بابا. هدف  پ  بود  که کاملا  استثنایی  است .

 

کسبه و تجار با  گدایان تبریز

تاجران و کاسبکاران در تبریز برای خود  سیاستی  بخود  دارند، جمع خود را دارند ، چه فرشفروش و چه زرگر و یا عمده 

Dies ist ein Mustertext. Füge hier deinen eigenen Text ein.
Lorem ipsum dolor sit amet, consectetuer adipiscing elit, sed diam nonummy nibh euismod tincidunt ut laoreet dolore magna aliquam erat volutpat. Ut wisi enim ad minim veniam, quis nostrud exerci tation ullamcorper suscipit lobortis nisl ut aliquip ex ea commodo consequat. Duis autem vel eum iriure dolor in hendrerit in vulputate velit esse molestie consequat, vel illum dolore eu feugiat nulla facilisis at vero et accumsan et iusto odio dignissim qui blandit praesent luptatum zzril delenit augue duis dolore te feugait nulla facilisi.
Dies ist ein Mustertext. Füge hier deinen eigenen Text ein.
Lorem ipsum dolor sit amet, consectetuer adipiscing elit, sed diam nonummy nibh euismod tincidunt ut laoreet dolore magna aliquam erat volutpat. Ut wisi enim ad minim veniam, quis nostrud exerci tation ullamcorper suscipit lobortis nisl ut aliquip ex ea commodo consequat. Duis autem vel eum iriure dolor in hendrerit in vulputate velit esse molestie consequat, vel illum dolore eu feugiat nulla facilisis at vero et accumsan et iusto odio dignissim qui blandit praesent luptatum zzril delenit augue duis dolore te feugait nulla facilisi.
Gratis Homepage von Beepworld
 
Verantwortlich für den Inhalt dieser Seite ist ausschließlich der
Autor dieser Homepage, kontaktierbar über dieses Formular!